هر مهمونی مراسم یا دور همی ای که میرفتیم دنبال دخترای مجرد بودیم
گاهی اوقات یه دختری رو نشون میکردیم یواشکی به هم نشونش میدادیم
کل حرکات و صحبتاشو زیر نظر میگرفتیم بعد که برگشتیم خونه مشاهدات و نتایجمون رو با خواهرا و مادرم به اشتراک میذاشتیم
مصیبتی بود برامونا
یه روز که تعداد کیس های مورد نظر زیاد شد رفتم کاغذ قلم آوردم تا اسم اون خانوما رو با ریز جزئیات بنویسیم
مامانم و خواهرام برگه رو که دیدن داشتن بیهوش میشدن از خنده
کارآگاه بازی در میآوردیم در حد المپیک.......
من تو مهمونی ها سعی میکردم با کیس های مورد نظر سر صحبتو باز کنم تا بیشتر به خصوصیاتشون پی ببرم
یه بار اقای همسر یه دختر کوچولو رو تو کوچه دیده بود .......
برای اذیت کردن من سریع صدام زد و گفت : یلدا بدو یه مورد مناسب واسه داداشت دیدم
من جوری خودمو از در پرتاب کردم تو کوچه که آقای همسر تا نیم ساعت داشت میخندید
منم کلی زدمش..........(پسر بدم منو مسخره میکنه)
یه شب که همگی خونه مامانم جمع بودیم لیستمو آوردم و به داداشم نشون دادمبنده خدا از دامادای بزرگمون خجالت میکشید
به همین خاطر همه خانوما و داداشم رفتیم تو اتاقش
داشتم مورد ها رو معرفی میکردم که ........
داداش گفت : خواهر دوست شوهرت بود که تو کوه دیدیما ..... اونم وارد لیست کن
من : کدوم....؟ آها خواهر آقای فرزینو میگی؟
-- :آها آره فامیلیشون فرزین بود
با خوشحالی بلند گفتم : حتمآ واردش میکنم داداش......خب عزیز خواهر چرا اینو زودتر نگفتی که ما اینقدر به خودمون زحمت ندیم........
چند روز بعدش با خواهرای آقای فرزین قرار گذاشتم
چند باری به بهونه های مختلف همو دیدیم
دیدم برای آشنایی بیشتر مناسبه
تو اون مدت پدر و مادرم هم بیکار نبودن و راجب خانوادشون پرس و جو میکردن
یه قرار گذاشتیم و خانوادم رفتن اجازه بگیرن تا اون دو تا جوون بیشتر با هم آشنا بشن
بعد از چند ماه رفت و آمد و صحبت به این نتیجه رسیدن که واقعآ مناسب همن
عقد کردن
روزای عقد اونا خیلی خوشحال بودم
از اینکه خوشحالی پدر و مادرم رو میدیدم دلم آروم میگرفت
چقدر خوب میشد اگه آخر عمری سر ازدواج من اینقدر اذیت نمیشدن
اون روزا نظرم راجع به خیلی چیزا عوض شده بود
قبلآ فکر میکردم خیلی مسخره اس که خواهر و مادر یه پسر اول پا پیش بذارن
ولی بعد از ماجراهایی که تو زندگی خودم پیش اومده بود نظرم عوض شده بود
وقتی می دیدم برادرم چقد با خانومش خوش بخته می فهمیدم مهم نیست که زن و شوهر چطور با هم آشنا میشن
مهم آخر و عاقبت آشناییشونه
اگه من همون اوایل که با همسرم آشنا شدم به جای مخفی کاری همه چیزو به خانوادم میگفتم یا اگه برای عقد و نامزدی عجله نمی کردمو بیشتر به حرف برادرم گوش میدادم مطمئنا اون مشکلایی که اول زندگیم پیش اومد ..........
شاید من واسه زندگی مشترک عجله کرده بودم اما دیگه منو همسرم کنار هم بودیم و البته هستیم
باید با توکل به خدا :
سعی کنیم اتفاقات گذشته رو از یاد ببریم
سعی کنیم قلب بزرگی برای بخشیدن آدما داشته باشیم
هر کاری میتونیم انجام بدیم تا زندگیمون شاد تر بشه
یاد بگیریم همه ی حرفای همو خوب بشنویم بعد قضاوت کنیم
.
.
بعد از اون ماجرا ها تا به امروز زندگی قشنگی داشتیم
کاشکی اولش هم دقت میکردم تا اون خاطره های تلخ پیش نیاد ولی بهر حال گذشته دیگه......
شروع کردم به نوشتن داستان به دو دلیل:
تجربیات شخصیمو در اختیار دوستان قرار بدم تا اشتباهاتی که من مرتکب شدمو اونا انجام ندن
و دوم اینکه : شنیدم اگه خاطراتمون رو بنویسیم و برای همیشه اونا رو تو ذهنمون حمل نکنیم زودتر میتونیم فراموش کنیم
روزایی که داستان رسیده بود به خاطرات تلخمون یکم با آقای همسر بد اخلاق تر شده بودم ولی الان دوباره همه چی آرومه
دوستای عزیزم واقعآ ممنونم که تو این مدت ببه هر دو وبم سر زدین
حظور شما انگیزه ی بیشتری بهم میده تا جایی که تصمیم گرفتم تا چند روز دیگه یه داستان دیگه بنویسم
همتونو دوست دارم و منتظر نظرات خوبتونم
راستی از بقیه مطالب هم غافل نشین یه سریشون واقعآ جالبه
از دوشنبه داستان جدید رو شروع میکنم
برای اطلاع از آپدیت شدن میتونید تو خبرنامه عضو بشین