loading...
پاتوق (همه جوره)
یلدا بازدید : 392 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (19)

 

هر مهمونی مراسم یا دور همی ای که میرفتیم دنبال دخترای مجرد بودیم

گاهی اوقات یه دختری رو نشون میکردیم یواشکی به هم نشونش میدادیم

کل حرکات و صحبتاشو زیر نظر میگرفتیم بعد که برگشتیم خونه مشاهدات و نتایجمون رو با خواهرا و مادرم به اشتراک میذاشتیم

مصیبتی بود برامونا

یه روز که تعداد کیس های مورد نظر زیاد شد رفتم کاغذ قلم آوردم تا اسم اون خانوما رو با ریز جزئیات بنویسیم

مامانم و خواهرام برگه رو که دیدن داشتن بیهوش میشدن از خنده

کارآگاه بازی در میآوردیم در حد المپیک.......

من تو مهمونی ها سعی میکردم با کیس های مورد نظر سر صحبتو باز کنم تا بیشتر به خصوصیاتشون پی ببرم

یه بار اقای همسر یه دختر کوچولو رو تو کوچه دیده بود .......

 برای اذیت کردن من سریع صدام زد و  گفت : یلدا بدو یه مورد مناسب واسه داداشت دیدم

من جوری خودمو از در پرتاب کردم تو کوچه که آقای همسر تا نیم ساعت داشت میخندید

منم کلی زدمش..........(پسر بدم منو مسخره میکنه)

یه شب که همگی خونه مامانم جمع بودیم لیستمو آوردم و به داداشم نشون دادمبنده خدا از دامادای بزرگمون خجالت میکشید

به همین خاطر همه خانوما و داداشم رفتیم تو اتاقش

داشتم مورد ها رو معرفی میکردم که ........

داداش گفت : خواهر دوست شوهرت بود که تو کوه دیدیما ..... اونم وارد لیست کن

من : کدوم....؟ آها خواهر آقای فرزینو میگی؟

-- :آها آره فامیلیشون فرزین بود

با خوشحالی بلند گفتم : حتمآ واردش میکنم داداش......خب عزیز خواهر چرا اینو زودتر نگفتی که ما اینقدر به خودمون زحمت ندیم........

چند روز بعدش با خواهرای آقای فرزین قرار گذاشتم

چند باری به بهونه های مختلف همو دیدیم

دیدم برای آشنایی بیشتر مناسبه

تو اون مدت پدر و مادرم هم بیکار نبودن و راجب خانوادشون پرس و جو میکردن

یه قرار گذاشتیم و خانوادم رفتن اجازه بگیرن تا اون دو تا جوون بیشتر با هم آشنا بشن

بعد از چند ماه رفت و آمد و صحبت به این نتیجه رسیدن که واقعآ مناسب همن

عقد کردن

روزای عقد اونا خیلی خوشحال بودم

از اینکه خوشحالی پدر و مادرم رو میدیدم دلم آروم میگرفت

چقدر خوب میشد اگه آخر عمری سر ازدواج من اینقدر اذیت نمیشدن

اون روزا نظرم راجع به خیلی چیزا عوض شده بود

قبلآ فکر میکردم خیلی مسخره اس که خواهر و مادر یه پسر اول پا پیش بذارن

ولی بعد از ماجراهایی که تو زندگی خودم پیش اومده بود نظرم عوض شده بود

وقتی می دیدم برادرم چقد با خانومش خوش بخته می فهمیدم مهم نیست که زن و شوهر چطور با هم آشنا میشن

مهم آخر و عاقبت آشناییشونه

اگه من همون اوایل که با همسرم آشنا شدم به جای مخفی کاری همه چیزو به خانوادم میگفتم یا اگه برای عقد و نامزدی عجله نمی کردمو بیشتر به حرف برادرم گوش میدادم مطمئنا اون مشکلایی که اول زندگیم پیش اومد ..........

شاید من واسه زندگی مشترک عجله کرده بودم اما دیگه منو همسرم کنار هم بودیم و البته هستیم

باید با توکل به خدا :

 سعی کنیم اتفاقات گذشته رو از یاد ببریم

 سعی کنیم قلب بزرگی برای بخشیدن آدما داشته باشیم

 هر کاری میتونیم انجام بدیم تا زندگیمون شاد تر بشه

یاد بگیریم همه ی حرفای همو خوب بشنویم بعد قضاوت کنیم

.

.

بعد از اون ماجرا ها تا به امروز زندگی قشنگی داشتیم

کاشکی اولش هم دقت میکردم تا اون خاطره های تلخ پیش نیاد ولی بهر حال گذشته دیگه......

شروع کردم به نوشتن داستان به دو دلیل:

تجربیات شخصیمو در اختیار دوستان قرار بدم تا اشتباهاتی که من مرتکب شدمو اونا انجام ندن

و دوم اینکه : شنیدم اگه خاطراتمون رو بنویسیم و برای همیشه اونا رو تو ذهنمون حمل نکنیم زودتر میتونیم فراموش کنیم

 

روزایی که داستان رسیده بود به خاطرات تلخمون یکم با آقای همسر بد اخلاق تر شده بودم ولی الان دوباره همه چی آرومه

 

دوستای عزیزم واقعآ ممنونم که تو این مدت ببه هر دو وبم سر زدین

حظور شما انگیزه ی بیشتری بهم میده تا جایی که تصمیم گرفتم تا چند روز دیگه یه داستان دیگه بنویسم

همتونو دوست دارم و منتظر نظرات خوبتونم

 

 

راستی از بقیه مطالب هم غافل نشین یه سریشون واقعآ جالبه

از دوشنبه داستان جدید رو شروع میکنم

برای اطلاع از آپدیت شدن میتونید تو خبرنامه عضو بشین

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط مهنا در تاریخ 1393/05/21 و 23:59 دقیقه ارسال شده است

سلام عزیزم
وای چقدر زندگیت قشنگه
براتون ارزوی خوشبختی میکنم گلم

این نظر توسط CRIS7 در تاریخ 1393/03/02 و 10:22 دقیقه ارسال شده است

سلام

من اقای دوست هستمشکلک

اگه به وبمم سر بزنی خیلی خوشحال میشمشکلک
پاسخ : ببخشید شرمنده آخه اکثر خواننده های من خانومنشکلک

این نظر توسط لیلا در تاریخ 1393/03/01 و 19:16 دقیقه ارسال شده است

عزیزم زنگی پر از پستی و بلندی و عشق داشتی خیلی قشنگ بود امیدوارم خوشبخت باشی گلم
پاسخ : ممنونم ازت عزیزم
بازم بیایا

این نظر توسط مریم ( یه تنها...) در تاریخ 1393/03/01 و 16:47 دقیقه ارسال شده است

سلام عزیزم.

ممنون.
فهمیدم قضیه از چه قراره.

انشالله 200,000 سال کنار هم خوشبخت باشین!!!شکلک

پاسخ : شرمنده مثل اینکه من دیر جواب دادم

این نظر توسط CRIS7 در تاریخ 1393/02/31 و 12:58 دقیقه ارسال شده است

سلام

واقعا فوق العاده بود داستانت

من امروز همه داستاتو خوندم

عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود عالی

ایشالا همیشه خوشبخت باشی با اقای شوهرشکلک
پاسخ : سلام
لطف داری دوستم بووووووس
ممنونم خانوم دوستشکلک شمام همینطور

این نظر توسط بغض بی فریاد در تاریخ 1393/02/30 و 19:39 دقیقه ارسال شده است

سلام ایول
الهی همیشه همیشه زندگی خوب و خوشی رو در کنار همسرت داشته باشی
شکلک
پاسخ : سلام فدات
ممنون که اومدی داستان جدیدم بخون

این نظر توسط ال در تاریخ 1393/02/29 و 12:07 دقیقه ارسال شده است

ببخشید فوضولی میکنم
رشته دانشگاهیتون؟
داستانتون رو هم خوندم خوشبخت باشین
پاسخ : سلام دوست عزیز
کاشکی آدرس سایت یا ایمیلتون رو برام میذاشتید تا بتونم جوابتونو بدم

این نظر توسط mahsai در تاریخ 1393/02/28 و 23:24 دقیقه ارسال شده است

سلام عزیزم تا آخر خوندم ایشالا خوشبخت شی به پای هم پیر بشین شکلک داستان بعدی رو هم نوشتی خبرم کن شکلک میخوام باهات در ارتباط باشمشکلک
پاسخ : سلام دوست جونیم
حتما عزیزم

این نظر توسط شادی در تاریخ 1393/02/28 و 16:49 دقیقه ارسال شده است

سلام
من کل قصه زندگیتون رو خوندم و از صمیم قلب خوشحالم که خدا رو شکر در کنار همسرتون زندگی مشترکتون رو شروع کردید و براتون خوشبختی مطلق آرزومندم.
پاسخ : سلام واقعآ از لطفت ممنونم دوست عزیزم
همچنین

این نظر توسط الیسا در تاریخ 1393/02/28 و 14:48 دقیقه ارسال شده است

سلام یلداجون داستانتو خوندم واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم...
امیدوارم زندگی سرتاسر شاد و خوشی رو در کنار هم داشته باشین شکلکشکلکشکلک
بووووووووس
پاسخ : سلام عزیزم
قربونت برم ممنونم از لطفت
شما هم همینطور عزیزم


کد امنیتی رفرش
1 2 صفحه بعد
درباره ما
Profile Pic
سلام داستان زندگیم و مطالب جالبی قراره تو این سایت گذاشته بشه امیدوارم خوشتون بیاد

براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود در ضمن از تمامی موضوعات دیدن کنید


برای هم خاطره بنویسیم شاید سال ها بعد در گذر جاده ها از کنار هم بگذریم و بگوییم : این غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 101
  • کل نظرات : 245
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 29
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 102
  • بازدید ماه : 465
  • بازدید سال : 5,900
  • بازدید کلی : 59,225
  • کدهای اختصاصی