روز عروسیمون خیلی قشنگ بود
آرایش و موهامم جالب شده بودن
موقع رقص مدام چش تو چش می شدیم و لبخند میزدیم
لحظات قشنگی بود برامون
ثریا هم اومده بود
ولی خیلی سنگین یه جا نشسته بود و آخر سر هم یه تبریک گفت و رفت
عروسی به خوبی و خوشی تموم شد
اولین شب با هم بودنمون رو هم سپری کردیم
حالا دیگه شده بودیم یه زن و شوهر واقعی .....
خیلی خیلی بیشتر همو دوست داشتیم
به خواسته های هم بیشتر اهمیت می دادیم
هر دومون بزرگتر و عاقل تر شده بودیم
دیگه می دونستیم که نبایدسریع و راحت آدما رو وارد زندگیمون بکنیم
میدونستیم اعتماد کردن به آدما کار خیلی راحتی نیست
می دونستیم یه زنو شوهر واقعی باید همیشه و تو همه ی مشکلات کنار هم باش
سعی میکردیم راجع به هیچ چیز زود قضاوت نکنیم و سریع از خطاهای هم چشم پوشی کنیم
یاد گرفتیم زن و شوهر واقعی باید به همون اندازه که به خواسته های خودشون اهمیت میدن برای
خواسته های دیگری هم ارزش قائل باشن
چند ماه بعد عروسی زمان امتحانای ترم مون بود
همین جوریش که به سختی کارای خونه رو انجام میدادم
امتحانا هم شده بود قوز بالا قوز
به خاطر عروسی خیلی از درس عقب افتاده بودیم و موقع امتحانا با بدبختی داشتیم جبرانش میکردیم
از اونجایی که من دخمل ناز نازی ای بودم نمی رسیدم هم آشپزی کنم هم کار خونه تازه درسم بخونم
بنده خدا شوهرم که دید خیلی سختمه نصف بیشتر کارا رو خودش انجام میداد
هم تو کارای خونه کمکم میکرد
هم سر کار میرفت
هم درس میخوند
اون توانایی بیدار موندن و درس خوندنو داشت ولی واسه من خیلی سخت بود
بعد یه هفته وقتی پدر و مادرامون خبردار شدن امتحانای ما شروع شده روزا رو تقسیم بندی کردن
نصف هفته مامان من غذا میپخت و می آورد
نصف هفته مادر شوهرم
ظرفارم بعد چند روز تقسیم بندی میکردیم و دوتایی میشستیم
(اینم از شوهرداری من )
وقتایی که امتحانم خیلی سخت بود و استرس داشتم شوهرم کتابشو میذاشت کنار دستاشو باز میکرد منم سریع میرفتم تو بغلش
می گفت بیا تو بغلم همه ی انرژی های منفی و استرستو منتقل کن به من و خودت راحت شو.......
بالاخره زمان امتحانامون تموم شد
بعد از یک ماه حبس شدن تو خونه دوباره دوره افتاده بودیم.....
خونه پدر و مادر ...فامیلا....کوه و باغ.....و.....
خلاصه انگار از زندون آزاد شده بودیم
روزای خیلی قشنگی بودن......
یه روز که رفته بودیم خونه ی ما مامانم اومد و گفت که برادرم قصد ازدواج داره
اولش خیلی خوشحال شدم ولی بعد یکم دلشوره داشتم
آخه پیدا کردن دختر خوب اونم تو این دوره و زمونه کار آسونی نبود
از چند روز بعدش با مامانم و خواهرام دوره افتادیم واسه پیدا کردن یه عروس مناسب واسه داداشی
.
.
.
داستان زندگی خودم داره تموم میشه ولی دلم نمی خواد دوستای خوبمو از دست بدم
میگم پایه هستین داستان ازدواج و زندگی یکی از دوستامو بنویسم (حدودآ 15 ساله دوستیمو از همه ی زندگیش خبر دارم .......البته ازش اجازه میگیرم.......)
دوستای خوبم برای اطلاع از آپ شدن میتونید تو خبرنامه عضو بشین تا هم سریع تر از مطلب جدید خبردار بشین هم از همه ی پستا دیدن کنید