روز اول خیلی علی رو متهم میکردم اما هر چی بیشتر میگذشت بیشتر متوجه اشتباه خودم می شدم
اون روزا خیلی بهم سخت می گذشت
نمی خواستم خانوادم از چیزی اطلاع پیدا کنن و
به همین خاطر می رفتم تو پارکا می موندم و وقت میگذروندم
روز اول خیلی علی رو متهم میکردم اما هر چی بیشتر میگذشت بیشتر متوجه اشتباه خودم می شدم
اون روزا خیلی بهم سخت می گذشت
نمی خواستم خانوادم از چیزی اطلاع پیدا کنن و
به همین خاطر می رفتم تو پارکا می موندم و وقت میگذروندم
یه چند ماهی به خواست اونا رفتار کردم
اما دیدم دیگه طاقت ندارم نمی تونم جوری باشم که دیگران می خوان
با خودم گفتم هر وقت علی اومد خونمو باهاش صحبت می کنم
فکر می کردم ازم طرفداری میکنه و با مادرش صحبت می کنه
یک ما ه بعد یه عیدی بود
بالاخره تو اون عید من و علی به عقد هم در اومدیم
اون روزا یکی از قشنگ ترین روزای زندگیم بودن
اما متاسفانه خیلی دوام نداشت
روزی که رفته بودیم نتیجه ی آزمایشو بگیریم
از دور چشمم افتاد به یه جوون
خیلی اشنا بود ولی چون خیلی ازم دور بود و عینکم هم همرام نبود متوجه نشدم کیه
اهمیت ندادم و با علی رفتیم نتیجه رو بگیریم
پدرم اومد خونه و گفت که پدر علی رفته محل کارشو باهاش صحبت کرده و اجازه گرفته بیان خواستگاری
پدرم دورادور میشناختشون
ولی در اصل بخاطر عکس العمل اونروز من و اینکه متوجه شده بود به علی علاقه دارم درخواستشو رد نکرده بود
واسه یه هفته بعد قرار ها گذاشته شد
یلند شدم و رفتیم نشستیم تو اتاق
اون رو صندلی کامپیوترم نشست
منم رو تختم
به خواستگارا اجازه داده بودم بیان ولی فقط برای اینکه علی رو اذیت کنم
و بهش نشون بدم باید مراقب رفتارش با من باشه
علی گاهی اوقات خیلی خوب بود گاهی اوقات هم خیلی بی احساس
و این مساله باعث سردرگم شدن من میشد
گاهی اوقات دوست داشتم ازش جدا شم
گاهی اوقات هم سرشار از عشقش بودم
خیلی از دستش ناراحت بودم
خب او دعوا بخاطر دوستم پیش اومده بود
و من خواستم از خودش برای حل مشکلمون کمک بگیرم
به زور بغضمو قورت دادم
این رفتاراش ناراحتم میکرد ولی گاهی اوقات هم خیلی مهربون میشد
و مهم تر از همه اینکه مشخص بود واقعآ بهم علاقه داره و قصدشم ازدواجه
من و علی روزای قشنگی با هم داشتیم اما هیچ وقت به قشنگی روزایی که با عادل داشتم نمی رسید
اینو هر چی بیشتر از رابطمون میگذشت بیشتر حس میکردم
تو خونه با خودم کلی فکر کردم و بعد چند روز بالاخره تصمیم گرفتم به دوستیش جواب مثبت بدم.
جلسه ی بعدی خیلی زودتر از زمان شروع کلاس رفتم دانشگاه
داشتم واسه خودم میچرخیدم که علی رو دیدم
بعد از کلاس جلوی در دانشگاه بودیم که علی صدام زد
به اصرار دوستام رفتم جلو
خواست برسونتم اما من قبول نکردم
نمی دونستم اگه بهم پیشنهاد بده باید چیکار کنم و چه جوابی بهش بدم
پسر همکلاسیم خیلی دورو برم می چرخید اما من اعتنا نمی کردم
دوستام می گفتن برای اینکه عادلو فراموش کنی باید یه عشق جدیدو جایگزین کنی اما من نمی تونستم
هر روز افسرده تر میشدم
صبح تا شب کارم شده بود گریه
5 ماه از جدایی من و عادل میگذشت اما
روزا پشت سر هم میگذشتنو من هر روز تنها تر می شدم
تا یه هفته ی اول با عادل صحبت میکردیم ولی اون اصرار داشت هر چه سریع تر کاملا تمومش کنیم
هر روز با بغض حرف میزد
وقتایی که بهش زنگ میزدم یا کلآ جواب نمی داد یا خیلی دیر جواب می داد و بعدشم خیلی سرد حرف میزد
شبا پیامکای غمگین براش می فرستادم
چند روزی به شروع امتحانای ترم مونده بود
عادل با ناراحتی زنگ زد بهم گفت باید ببینمت
از لحن صحبتش حدس زدم اتفاقی افتاده باشه
بعد از چند دقیقه فکر کردن رضایت دادم که سوار ماشینش بشم
یه چند باری اطراف دانشگاه دور زد.
ولی به خواست من سریع تر رسوندم محل پیاده شدن از سرویسای دانشگاه
وقتی پیادم می کرد گفت : به من کمتر از راننده سرویس اعتماد داری نه؟
من : الو سلام
عادل : سلام خانوم
خوبی؟
-- : مرسی تو خوبی؟
-- : از احوال پرسی های تو
-- : جلو افتادی........
یه لحظه داشتم سکته میزدم
مونده بودم یعنی عادل با برادرم چیکار داره
یرادرم با تعجب خیره شد به عادل
بعد نگاه کرد به من
گلوم خشک شده بود از ترس
جز شاگردین ممتاز کلاس نبودم ولی درس خون و زرنگ بودم اما اون روزا.........
اون روزا خیلی به درسام اهمیت نمی دادم
یه روز که نمره ی بدی گرفته بودم به عادل گفتم .......
کلی گشتیم تا بالاخره یه رمان جالب که به دردم بخوره پیدا کردیم
وقتی با عادل صحبت می کردم از خوندن رمان و ......حرف زدم
گفتم که اگه دوست داشته باشه یکیشو بدم بخونه
ولی گفت که نه وقتشو داره نه از اینجور کارا خوشش میاد
اون روز تا آخر شب کلی اس تولد برام فرستاد
آخر همشونم می نوشت : تولدت مبارک عزیز ترینم
با دیدن هر پیامش کلی خوشحال میشدم
چقد خوب میشد اگه هر روز به قشنگی اون روز بود
هر روز بعد از مدرسه منتظرم بود
روبروی مدرسمون یه سوپرمارکت بود که فروشندش یه پسر جوون بود
عادل با اون پسره طرح دوستی ریخته بود
پیامو فرستادم گوشیمو گذاشتم تو کمد و با خیال راحت خوابیدم
فرداش تو مدرسه خیلی خوشحال بودم
خاطرم جمع بود که دیگه نمیاد دنبالم
از مدرسه که دراومدم دیدم دقیقآ رو به روم ایستاده
پسره ول کن نبود
هر روز میومد دنبالم
بعد یه مدت ک دیدم داره زشت میشه برام تصمیم گرفتم برم ببینم چی میگه ؟
من : آقا مثل اینکه شما از رو نمی رید نه؟
سلام دوستان همونطور که قول داده بودم اینم یه داستان واقعی و جدید
دیگه این داستان متعلق به دختری به اسم نسرینه که خیلی سال یا هم دوست و همکلاسی بودیم
برای راحت تر شدن و مفهوم بودن نوشته ها همه چیزو به زبان خودش مینویسم
داستان از اونجایی شروع میشه که کلاس پیش دانشگاهی بودیم :
هر مهمونی مراسم یا دور همی ای که میرفتیم دنبال دخترای مجرد بودیم
گاهی اوقات یه دختری رو نشون میکردیم یواشکی به هم نشونش میدادیم
کل حرکات و صحبتاشو زیر نظر میگرفتیم بعد که برگشتیم خونه مشاهدات و نتایجمون رو با خواهرا و مادرم به اشتراک میذاشتیم
مصیبتی بود برامونا
روز عروسیمون خیلی قشنگ بود
آرایش و موهامم جالب شده بودن
موقع رقص مدام چش تو چش می شدیم و لبخند میزدیم
لحظات قشنگی بود برامون
ثریا هم اومده بود
روزهای قشنگمون رو از نو شروع کردیم
دوباره رفته بودیم سراغ خرید لوازم خونه
من دختر با سلیقه ای هستم البته بی حوصله هم تشریف دارما
اولش با خودم تصمیم می گرفتم تا کلی بگردم و بهترین وسیله ها رو انتخاب کنم
بعد از اون جریانات نسبت به همه بی اعتماد شده بودم
بعد از اینکه فهمیدم ریحانه به شوهرم پیام داده و قرار ملاقات گذاشته تصمیم گرفتم سر از کارش دربیارم
اگه به شوهرم می گفتم نرو هیچ وقت نمیتونستم ریحانه رو بشناسم
از طرفی اگه قرار بود رابطه ی دوستیموو قطع کنم باید با قطعیت این کارو میکردم
قرارو گذاشتن و رفتیم کافی شاپ
پدر و برادرم رفتن با پزشک ترک اعتیادش صحبت کردن
اطلاعاتی که پزشکه داده بود با حرفای شوهرم یکی بودن
اعضای خانوادم خوشحال بودن
--: "......... اون لحظه بی خیال همه چی شدمو قرصو گرفتم
اروم آروم بهش عادت کردم
تا به خودم اومدم دیدم نمیتونم ازش دست بکشم
در عین ناباوری معتاد شده بودم
فرداش شوهرم اومد خونمون
اصلا دوست نداشتم ببینمش
راستش می ترسیدم باهاش روبرو بشم
اومدن خونمون تا باهام صحبت کنن
البته شوهرم نیومده بود
فقط پدر و مادرش بودن
با پدر و مادرم صحبت کردن و به زور ازشون رضایت گرفتن تا منم ببینن
اون روزا خیلی ناراحت بودم
به همه چیز شک میکردم
غمگین و افسرده بودم
با پدر و مادر و خانواده خودمم مثل آدم رفتار نمی کردم
اون بنده خدا ها هم منو درک میکردن
خواستم دستگیره ی در رو بچرخونم که در باز شد.......
شوهرم رو بروم ایستاده بود............
وقتی منو دید جا خورد
-- : به به سلااااااااام خانوم .از این طرفا ؟ کجایی بی معرفت؟ فکر کردم اتفاقی افتاده که.......
وقتی حرفای مادرم رو شنیدم انگار آب یخ خالی کردن رو سرم
وارد اتاق شدم
مامانم اومد جلو منو کشید تو بغلش
-- : یکی به من بگه جریان چیه؟!
مامانم گریه میکرد برادر و پدرم هم سکوت کرده بودن
آخرای مراسم خیلی به مهمونا دقت کردم اما اون دختره (به قول خودش خاله کوچیکش نیومده بود)
صبر کردم فردای مراسم ازش پرسیدم
-- : راستی عشقم اون خالت که تو پاساژ دیده بودیم دیروز نیومده بود مراسم؟
-- : من از کجا بدونم عزیزم . من کل حواسم پیش خانومم بود . چشمام فقط تو رو میدیدن عزیزم
وقتایی که بیرون میرفتیم جاهایی میرفتیم که من دوست داشتم خوراکی هایی رو می خوردیم که من دوست داشتم و.....
سر کلاسا هم شیطون تر شده بود
یهو یه چیزی میگفت کل کلاس میرفت رو هوا
یه روز بعد از کلاس سریع و بدون هیچ حرفی خارج شد و رفت
روزهای قشنگی بود
اولین روزی که دست تو دست هم رفتیم دانشگاه از هر روز قشنگ تر بود
به هیچ کدوم از دوستام قضیه خواستگاری و نامزدی رو نگفته بودم
همه کف کرده بودن
مدام صدام میکردن : یلدا جان ؟میشه یه لحظه بیای اینجا؟
تعداد صفحات : 2