loading...
پاتوق (همه جوره)
یلدا بازدید : 101 جمعه 19 اردیبهشت 1393 نظرات (1)

 

 

اون روزا خیلی ناراحت بودم

به همه چیز شک میکردم

غمگین و افسرده بودم

با پدر و مادر و خانواده خودمم مثل آدم رفتار نمی کردم  

اون بنده خدا ها هم منو درک میکردن

 

اصلآ نمی دونستم چی درسته و چی غلط

دوست نداشتم حتی برای یه لحظه با شوهرم روبرو بشم

حس اینکه بهم خیانت شده داشت دیوونم می کرد

اینکه در مورد اعتیادش چیزی نگفته بود یه طرف و اینکه در مورد اون دختره ی ...... دروغ گفته بود یه طرف دیگه

روزای اولی که خانواده اش اون قدر سریع پا پیش گذاشتن واسه خواستگاری و ازدواج خیلی خوشحال بودم

خیلی ازشون خوشم اومده بود و فکر می کردم چون برای خواسته های پسرشون ارزش قائلن زود جلو اومدن

یا اینکه خانواده مقید و مذهبی ای هستن و نخواستن پسرشون به گناه بیفته

ولی اون روز متوجه شده بودم که همه ی تفکرات من  اشتباه بوده و اونا برای راحت شدن از شر ثریا زود منو بستن به ریش پسرشون

واااااااااای خدای من اینجور فکرا داشت دیوونم میکرد

ارزش من خیلی بالاتر از این حرفا بود

همه ی خواستگارای توپم رو تو ذهنم مجسم می کردم و دیوونه تر میشدم

بعد از ماجرای اون روز شوهرم کلی بهم زنگ زد اوایل جواب نمی دادم بعد با عصبانیت گوشیو پرت کردم یه گوشه تا خودش خاموش شد

مادر شوهر و پدر شوهرم هم مدام زنگ میزدن اجازه بگیرن بیان خونمون تا صحبت کنیم

( روشون نمی شد بی اجازه و حظوری بیان

شایدم می ترسیدن ما راشون ندیم و بی حرمت بشن )

به اصرار من پدر و مادرم اجازه ندادن بهشون

هر جور که شده اون روز راضی نشدم خودش یا خانواده اش پاشوو خونمون بذارم

یکی دو روز گذشت و اونا مدام اصرار داشتن که تروخدا حداقل حرفامونو بشنوین

ولی من داغون تر از این حرفا بودم

یه روز وقتی مادرم داشت میرفت بیرون یکی از همسایه هامون به مادرم گفته بود : " چند شب بود یه آقایی رو تو کوچه می دیدم دیشب کنجکاو شدم به بهونه بیرون گذاشتن زباله ها نزدیکش شدم متوجه شدم داماد کوچیکه ی شماست

ایستاده بود جلوی درتون نمی اومد زنگ بزنه مگه مشکلی پیش اومده؟ "

مادرمم یه جواب سر بالا داده بود و بعدش سریع برگشت خونه

بنده خدا با ترس و لرز اومد ماجرا رو برام تعریف کرد

مامان بیچارم می ترسید با شنیدن این حرف دیوونه تر بشم

به نشونه بی اهمیتی شونه هامو بالا انداختم و سرمو آروم تکون دادم

شب موقع خواب کنجکاو شدم ببینم  حرف خانم همسایه درست بوده یا نه

پنجره ی اتاق برادرم رو به کوچه باز میشد

اون شب برادرم خونه نبود

برای اینکه پدر و مادرم متوجه نشن قایمکی رفتم اتاق برادرم و بیرون رو نگاه کردم

خانم همسایه درست میگفت

هر شب می اومده جلوی در ما اما خجالت می کشیده بیاد جلو در بزنه

با دیدن اون صحنه داغ دلم تازه شد

هق هق کنان رفتم تو اتاق خودم و تا صبح گریه کردم

برای اینکه با شوهرم چش تو چش نشم دانشگاه هم نمی رفتم

یک هفته ای به همین منوال گذشت(پدر و مادرش هر روز تماس میگرفتنو خودش هم هر شب میومد کوچمون)

بعد یه هفته دیگه تماس نگرفتن سر زده اومدن خونمون و از پدر و مادرم خواهش کردن منو ببینن تا حداقل قضیه رو برام توضیح بدن

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط mahya در تاریخ 1393/02/31 و 16:33 دقیقه ارسال شده است

ببین ععععععععععععععععععاللللللللللللللللییییییییییییییییی ببببببببببود ارزو خشبختی میکنمشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک
پاسخ : مرسی لطف دارین
الان من به خاطر محبت دوستان دارم ذوق مرگ میشم یکی بیاد منو جمع کنهشکلک


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام داستان زندگیم و مطالب جالبی قراره تو این سایت گذاشته بشه امیدوارم خوشتون بیاد

براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود در ضمن از تمامی موضوعات دیدن کنید


برای هم خاطره بنویسیم شاید سال ها بعد در گذر جاده ها از کنار هم بگذریم و بگوییم : این غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 101
  • کل نظرات : 245
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 20
  • باردید دیروز : 29
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 117
  • بازدید ماه : 480
  • بازدید سال : 5,915
  • بازدید کلی : 59,240
  • کدهای اختصاصی